Revenge in your name<7
انتقام به نام تو قسمت^7^
ویو هارین؛
دوباره خنده آروم زیر لبی کردم که بهم چشم غرهای رفت و گفت:این دهمین باره که میخندیو من هیچی نمیگم!
زود دستمو رو دهنم گذاشته و پاسپورتم رو بهش دادم..
از دستم با حالت عصبانی گرفت و به پذیرش داد..
برگشت به من خیره شد که دوباره با دیدن قیافش حرفش یادم امدم و از خنده پاره شدم..
لینو هوف بلندی کشید و گفت:آخه دقیقا کدوم حرفم اینقد خنده دار بود!
کمی وایستاده و بهش خیره شدم..
هارین:"چیزی که ماله منه نمیتونه مال من باشه"
دوباره خندیدی که اینبار اونم خندید و گفت:خب اگه اینقد خنده داره یه بار دیگه بگم..
با این حرفش از خنده دست کشیده و چمدونمو گرفته به سمت هواپیما راه افتادم که از پشتم با خنده های شیطونش میخندید!
لینو:مال منی...
با این حرفش قدمامو تند تر کرده و خودمو به هواپیما رسوندم رو صندلی مورد نظر نشستم که لینو هم کنارم نشست و کمربندشو بست با حظورش سرمو به سمت چپ برگردوندم تا فقط بیرونو نگاه کنم و معذب نشم ولی طولی نکشید که دستای لینو دور کمرم پیچیده شد تا خواستم اعتراضی کنم که متوجه شدم میخواد کمربندمو ببنده..
اروم گرفته و به صورتش نگاه کردم...
خدای من این بشر از نزدیک چقد خوشگله!
هی هارین داری چه زری میزنیییی!
لینو:خوبه تموم شد...
خواست برگرده سرجاش که با دستم متوقفش کردم چشاشو سوالی بهم دوخت..
دار..م چیکار میکنم؟چرا میخوام ببوسمش؟
یااااااا هاریننن به خودتتت بیااا!
با چشای فوق کشنده اش بهم خیره شده بود ولی خیلی زود چشاشو گرفته و برگشت سرجاش زود چشامو بستم و خودمو به موش مردگی زدم که دیگه نبینمش!
...
لینو:هارین...هارینن بیدار شو رسیدیم!
ویو هارین؛
چشامو آروم از هم فاصله داده و به لینویی که بلند شده و چمدونارو بر میداشت دوختم..
لبخندی کرده و آروم زمزمه کردم:خورشیدم طلوع کرده؟
زود یه پس کله ای به خود زده و از رو صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم خواستم چمدونمو بردارم که نذاشت و خودش برداشت..
لینو:دنبالم بیا..
خلاصه ماجرا از زبان یورا(من):
ساعت ۷ شب به پاریس رسیدن و به هتل رفتن یه اتاق بزرگ دو خوابه گرفته و کمی استراحت کردن ولی خیلی زود به ماموریئتی که در نظرشون گرفته شده بود رسیدگی کردن!
ویو هارین؛
دوباره خنده آروم زیر لبی کردم که بهم چشم غرهای رفت و گفت:این دهمین باره که میخندیو من هیچی نمیگم!
زود دستمو رو دهنم گذاشته و پاسپورتم رو بهش دادم..
از دستم با حالت عصبانی گرفت و به پذیرش داد..
برگشت به من خیره شد که دوباره با دیدن قیافش حرفش یادم امدم و از خنده پاره شدم..
لینو هوف بلندی کشید و گفت:آخه دقیقا کدوم حرفم اینقد خنده دار بود!
کمی وایستاده و بهش خیره شدم..
هارین:"چیزی که ماله منه نمیتونه مال من باشه"
دوباره خندیدی که اینبار اونم خندید و گفت:خب اگه اینقد خنده داره یه بار دیگه بگم..
با این حرفش از خنده دست کشیده و چمدونمو گرفته به سمت هواپیما راه افتادم که از پشتم با خنده های شیطونش میخندید!
لینو:مال منی...
با این حرفش قدمامو تند تر کرده و خودمو به هواپیما رسوندم رو صندلی مورد نظر نشستم که لینو هم کنارم نشست و کمربندشو بست با حظورش سرمو به سمت چپ برگردوندم تا فقط بیرونو نگاه کنم و معذب نشم ولی طولی نکشید که دستای لینو دور کمرم پیچیده شد تا خواستم اعتراضی کنم که متوجه شدم میخواد کمربندمو ببنده..
اروم گرفته و به صورتش نگاه کردم...
خدای من این بشر از نزدیک چقد خوشگله!
هی هارین داری چه زری میزنیییی!
لینو:خوبه تموم شد...
خواست برگرده سرجاش که با دستم متوقفش کردم چشاشو سوالی بهم دوخت..
دار..م چیکار میکنم؟چرا میخوام ببوسمش؟
یااااااا هاریننن به خودتتت بیااا!
با چشای فوق کشنده اش بهم خیره شده بود ولی خیلی زود چشاشو گرفته و برگشت سرجاش زود چشامو بستم و خودمو به موش مردگی زدم که دیگه نبینمش!
...
لینو:هارین...هارینن بیدار شو رسیدیم!
ویو هارین؛
چشامو آروم از هم فاصله داده و به لینویی که بلند شده و چمدونارو بر میداشت دوختم..
لبخندی کرده و آروم زمزمه کردم:خورشیدم طلوع کرده؟
زود یه پس کله ای به خود زده و از رو صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم خواستم چمدونمو بردارم که نذاشت و خودش برداشت..
لینو:دنبالم بیا..
خلاصه ماجرا از زبان یورا(من):
ساعت ۷ شب به پاریس رسیدن و به هتل رفتن یه اتاق بزرگ دو خوابه گرفته و کمی استراحت کردن ولی خیلی زود به ماموریئتی که در نظرشون گرفته شده بود رسیدگی کردن!
۳.۷k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.